اتفاقی
بهانه ی شاید دهم
بهانه ی چندم
بهانه ی هشتم
بهانه ی هفتم: انتخابات
البته من همزاد تنهایی ام!
حدود 25 ساعت نخوابیدم. ساعت 25 شب را به چشم دیدم. از 6 صبح تا 7 صبح بعدی. سر پا هم خوابیدم.
اما بد هم نبود. حال خوبی داشتم. خسته بودم اما حال خوبی داشتم.
بهانه ی ششم: طاعون
شیرین است چون از خواندنش و از این همه شخصیت شناسی و روان شناسی پیچیده لذت می بری...
تلخ است چون طاعون فقط بیماری طاعون نیست! طاعون شاید نماینده ی جهل باشد، شاید جنگ و هر چیز دیگری که آدم را می ترساند.
طاعونِ زمانه ی ما چیست؟ طاعون واقعی که حالا دیگر وجود ندارد، پس خواندن طاعونِ آلبر کامو به چه درد می خورد؟ چرا باید طاعون را خواند؟
همان طور که گفتم، حس می کنم طاعون هنوز هم به شکل دیگری وجود دارد و ممکن است به زودی به همان سرعت رواج یابد و همین باعث می شود آلبر کامو جاودانه باشد.
حالم بهتر است، اما خیالم راحت نیست. حس می کنم یک نفر پشت سرم تهدید می کند که به زودی بر می گردی به چند روز پیش و به قول خانم امیدی دنیا دایره است یا خط؟ یک روز خط می شود، یک روز دایره، یک روز آنقدر پیچیده که ذوزنقه هم جواب نمی دهد.
اما این روزها زندگی هیچ شکل هندسی خاصی ندارد. اتفاقی می افتد و می رود و هنوز ایده ها داستان نمی شوند. امروز بدون شک جدی تر رویش تمرکز می کنم.
بهانه ی چهارم: حافظ
بهانه ی چهارمی که می خواهم برایش بنویسم، حافظ است. چند روزی هست که حافظ می خوانم.
مگر می شود یکی از ستارگان بزرگ درخشان را با یکی دیگر به قیاس گذاشت؟ غیرممکن است.
نمی دانم حافظ خواندن با این حال خراب کار درستی باشد یا نه. گمان می کنم خوب باشد. شاید حافظ بتواند حالم را خوب کند.
ذهن درگیرم ایده ها را جمع و جور نمی کند و داستان نمی سازد و همه اش در فکر همان وزنه ی سبکی است که دکتر انوشه می گفت ذهن را فلج می کند. ذهنم پر از حس بی حسی شده است. پر از خالی. می شود این روزها را گذراند و نور امید را دید؟
چقدر هم گاهی احساسی می شوم! شاید وضعیت انقدرها هم بد نیست و فقط من نیستم.
داستان "نمی شناسم" را بازنویسی کردم. خیلی بهتر از قبلی شد. با روح بیشتر و با کشش بیشتر و البته کوتاه تر.
یاد آن فکری می افتم که گاهی به ذهنم خطور می کند. همه جا می بینم و می خوانم که می گویند: من به ظاهر شادم و در باطن غمگین.
می شود این گونه بود؟ نمی دانم. خودم هم این ادعا را داشتم اما حالا شک می کنم. فکر می کنم نمی شود همزمان شاد و غمگین بود. حس می کنم کسی که غم دارد و به قول خودش ظاهرسازی می کند، در وافع ظاهرسازی نیست و در آن لحظه واقعاً شاد است و در تنهایی اش واقعاً غمگین.
سخن این پُست را با یک بیت، محصول حافظ خوانی این روزها، به پایان می برم:
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
بهانه ی سوم: نمی شناسم...
بارها آرزویم نوشتن داستانی با محوریت "دروغ" بود. ایده های قبلی نتوانستند داستان شوند. پیرنگ خوب و شخصیت های جاافتاده ای برایشان پیدا نکردم.
اما داستان "نمی شناسم" با یک ایده ی ساده نوشته شد. هنوز روی کاغذ است. تایپ هم بشود این جا منتشر نمی کنم.
دیروز با فقدان واژه هایی مثل "ببخشید" در زندگی خصوصی ام رو به رو شدم. چقدر از درگیری ها و سختی های ما را عدم حضور این کلمات تشکیل می دهد؟ چقد از بحث های بیهوده را می شود با یک واژه ی محبت آمیز حل کرد؟
زبان سرخ که سر سبز می دهد بر باد، زبان سبز چه می کند؟
بهانه ی دوم: شروع مدرسه عجیب می شود.
گاوها تمام مدرسه را تعطیل کردند. فقط لوییس در مدرسه مانده و دارد تعمیرش می کند.
در خواندن این کتاب آنقدر شوک به آدم وارد می شود که اگر صفحه ی اولش یک شوک نداشت، شاید شوک بیشتری به من وارد می شد!
از همان صفحه ی اول تابلوی برعکسی روی در مدرسه نصب شده که بچه ها برای خواندنش مجبورند روی سرشان سوار شوند. لوییس از بچه ها فراری است. جالب نیست؟
ببینیم لوییس سکر چه خوابی برایمان دیده! مگر می شود مدرسه از این هم عجیب تر شود؟
امروز هم مثل دیروز یک روز خاکستری بود. تضاد غم و شادی ها دارد پی در پی ادامه می یابد و به قول پوریا من از نزدیک غمگین شده ام.
دلم می خواهد با صدای بلند آواز بخوانم.
اما سر و صدا در عرض...
ساعت 2 صبح هم سکوت وجود ندارد. آدم حرصش می گیرد که آرامشی پیدا نمی شود بتوانی بخوانی. این جا کتاب غیردرسی خواندن قرتی بازی به حساب می آید. توی یک اتاق به تنهایی کتاب خواندن خلاف قوانین ذهنی نانوشته ی خاندان است. که اگر این جرم نابخشودنی را مرتکب شوی، حتماً لابد عاشق شده ای و عشق هم از آن خلاف هایی است که جزایش اعدام روح است. این جا فانتزی های خودش را دارد. لابد من برای این جا فانتزی ام. من در اقلیتم و حق با آن هاست.
سرم درد می کند. داستانم را نتوانسته ام تمام کنم. دارم داستان دوستم را می خوانم و از همه چیز حرص می خورم. هنوز حس می کنم مشکل از من است. اگر داستانم را می توانستم تمام کنم شاید حالم بهتر بود.
به مخاطب قبولانده ام که یک نفر می تواند چشم اضافه ای داشته باشد اما چطور باید ادامه اش داد؟
شما چیزی به ذهنتان می رسد؟
بهانه ی هفدهم
امروز مثل هر روز با بابام دعوام شد. البته دعوا از جنس دعواهای همیشه. اون گفت و من فقط نگاه کردم. حرص خوردم اما مثل همیشه جواب ندادم و البته جواب دادن هیچ فایده ای نداره. چون محکوم و حاکم همیشه ثابت می مونه. حرص خوردن هم بیشتر می شه. اما وقتی جواب ندی فوقش یکی دو ساعت سردرد داری و بد و بیراه می گی بعد درست می شه.
درست می شه؟ نمی دونم درست می شه یا فقط باهاش کنار میای. اما مطئنم آثار خودش رو به جا می ذاره.
بگذریم
بهانه ی شانزدهم
به خنده نیاز داشتم که تو باشگاه برام امکانش فراهم شد و خندیدم. به خواب احتیاج داشتم و خوابیدم. عرق کردم و خوش گذروندم.
ایده ی داستان بعدی هنوز کامل نشده. پسری که یک چشم اضافی روی سرش داره که...
به توصیه ی یک دوست بهتره جنین ایده هام رو پنج ماهه به دنیا ندارم. وقتی روی کاغذ اومد اهل فن در موردش نظر خواهند داد.
من می تونم به ترسم غلبه کنم و به زودی می نویسمش
بهانه ی پانزدهم
بهانه ی چهاردهم
اینا همیشه جلوی پیشرفت رو می گیرن که اگه وجود نداشتن دنیای متعالی تری داشتیم.
بهانه ی سیزدهم
آویزه ی گوشم می کنم. مثل گوشواره هایی که غلام های حلقه به گوش تو گوششون می کردن. شاید من غلام داستان شدم! غلام حلقه به گوش داستان. نوشتن و خوندنش. می ترسم داستان جدیدم رو شروع کنم. می ترسم دست به قلم ببرم. درسته که این جا راحت روزمرگی می نویسم اما داستان فرق می کنه.
از شعر گفتن هم کمی بدم اومده. شاید اون باعث شده که داستانم ضعیف شده. سعی می کنم جلوی خودمو بگیرم و شعر نگم. می خوام برم سراغ عقاید و هر چه زودتر تمومش کنم.
بهانه ی بیست و سوم
بهانه ی بیست و دوم
سخته تره؟
نه سخت تر نیست. هیچی از داستان نوشتن سخت تر نیست. حتی اسطوره های سختی هم انقد سختی نکشیدن. البته هیچ معیاری برای سنج اندازه ی سختی کشیدن نیست.
بهانه ی بیست و یکم
الف خیلی متغیر است. برای بیان احساساتش مشکلی ندارد اما هیچ وقت هم نمی تواند به عالی ترین شکر احساساتش را بیان کند.
ب محکم است. مثل یک ترمز ناگهانی که سریع می خورد به دیوار محکم.
پ برادر کوچک تر ب است. کمی انعطاف پذیرتر، کمی نرم تر.
ت مثل فلفل تند است و لحظه ای از پریدن نمی ماند. آدم را یاد شلیک تند و پشت سر هم گلوله های مسلسل می اندازد.
ث=س
ج یعنی ایست مطلق. اگر خواستید به کسی بگویید در حال دویدن با نهایت سرعت، سر جایش میخ کوب شود کافی است بگویید ج
چ مثل ج محکم نیست. اما همان حس را منتقل می کند با شدت کم تر.
ح=ه
خ بدجوری زخمی شده. زخمی که عفونت کرده و حال آدم را به می زند.
د برادر بزرگ تر ت است. محکم تر، جسورتر با پرش های بلندتر و البته سهمگین تر
ذ=ز
ر مثل اره برقی است. برنده و کم دقت. هیچ ظرافتی در برش ندارد و فقط به درد بریدن قطورترین ها می خورد.
ز هم برنده است اما نه مثل ر. این دو تا بر خلاف نوشتارشان به هم شبیه نیستند. دو بُرنده از دو جنس مختلف. ز یک کارد میوه خوری دندانه دار است.
ژ نقطه ی مقابل خ است. ژ سوراخ می کند، زخمی می کند، آن هم نه یک سوراخ عادی. یک سوراخ بزرگ.
س سیال است و پرواز می کند. پر از آرامش و سلامت. هیچ کدام از حروف تا این حد تن سالمی ندارند. س ورزش هم می کند.
ش آرامش محض است. در ارتفاع کمی پایین تر از س پرواز می کند. سالم است اما نه به اندازه ی س. آرامشش از س بیشتر است اما به اندازه ی س سرزنده نیست.
ص=س
ض=ز
ط=ت
ظ=ز
ع چاق است. آنقدر که به زور نفسش بالا می آید. همیشه عرق می کند.
غ مثل دریل سوراخ می کند. سوراخ ریز و دقیق و البته ظریف.
ف روان است. مثل رودخانه. گاهی شبیه باد هم می شود.
ق شبیه ع است. چاق است اما نه به آن شدت. کم تر هم عرق می کند.
ک ارتباط بین ک و گ شبیه ب و پ است. البته رابطه ای برعکس. گ برادر محکم و بزرگ است و ک کوچک تر.
گ همان
ل بدون هیچ دلیلی پیچیده ترینِ حروف است. ل عاشق است. بدون هیچ دلیلی یک احساس خاص به من می گوید کت ل عاشق م است. ل پیچیده هست اما مرموز نیست.
م خودخواه ترین حرفِ الفباست. فقط یک کلمه از دهانش در می آید: "من". همیشه حق ن را می خورد.
ن مخالف است. با همه چیز مخالف است. با خوب، یا بد. مستعمره ی م است.
و مثل ز تیز است اما نه به آن شدت. اما با همان دقت. در عین حال تنهاترین حرف الفباست.
ه باد محض است. تنها کارش پرواز است.
ی بی ادب و پررو است. به همه دهان کجی می کند.
اگر حروف را به آلات موسیقی تشبیه کنیم، حروفی مثل س و ش شبیه ویولن هستند. ادامه دار و بدون ضربه. اما حروفی مثل ب و گ مثل پیانو هستند. ضربه دارند و برای پیانو زدن باید پشت سر هم کلیدها را فشار داد.
بهانه ی بیستم
لعنت به پرسپولیس
لعنت به فوتبال
توی کلاس دارن به طرز سخیفی بحث فوتبالی می کنن و صداشون حال آدمو به هم می زنه. کل کل کردن هم حد و اندازه داره و هم راه و روش. میزان صدا هم باید تنظیم بشه.وقتی مریضی مثل من تو جمع حضور داره کمی مراعات بد نیست.
لعنت به فوتبال
سردرد گرفتم
لعنت به فوتبال
شخصیت چند نفر رو شناختم
لعنت به فوتبال
بسه دیگه خیلی داری تند می ری
بهانه ی نوزدهم
البته امروز کمی بی کلام گوش کردم. بی کلام. بی کلام. بی کلام.
ارزش ادبی شعر و داستان یکی است. اما من داستان نویس هستم. تا اطلاع ثانوی، شعر تعطیل. خواندن، شنیدن و گفتن.
بهانه ی هجدهم
اما سر و صدا در عرض...
ساعت 2 صبح هم سکوت وجود ندارد. آدم حرصش می گیرد که آرامشی پیدا نمی شود بتوانی بخوانی. این جا کتاب غیردرسی خواندن قرتی بازی به حساب می آید. توی یک اتاق به تنهایی کتاب خواندن خلاف قوانین ذهنی نانوشته ی خاندان است. که اگر این جرم نابخشودنی را مرتکب شوی، حتماً لابد عاشق شده ای و عشق هم از آن خلاف هایی است که جزایش اعدام روح است. این جا فانتزی های خودش را دارد. لابد من برای این جا فانتزی ام. من در اقلیتم و حق با آن هاست.
سرم درد می کند. داستانم را نتوانسته ام تمام کنم. دارم داستان دوستم را می خوانم و از همه چیز حرص می خورم. هنوز حس می کنم مشکل از من است. اگر داستانم را می توانستم تمام کنم شاید حالم بهتر بود.
به مخاطب قبولانده ام که یک نفر می تواند چشم اضافه ای داشته باشد اما چطور باید ادامه اش داد؟
شما چیزی به ذهنتان می رسد؟
بهانه ی بیست و پنجم
امروز به نتیجه ی دیگه ای رسیدم. شاید من زیر سایه ی داستان های خوب قبلیم هستم که خوب نمی نویسم. من وقتی یه داستان خوب می نویسم نباید زیر سلطه ش قرار بگیرم. باید فراموشش کنم و برم سراغ بعدی. مثل این که هیچ وقت اون داستان خوب رو ننوشتم.
گاهی فکر می کنم من داستان های خوبم رو خلق نکردم. اونا منو خلق کردن. اونا این شخصیت جدید منو خلق کردن. منو شخصیت پردازی کردن. در واقع شخصیت مغروری بهم دادن.
متأسفم (از خودم)
بهانه ی بیست و چهارم
شاید برای این که چهار طرف این جا رو کوه گرفته و ما رو زندانی کرده. شاید هم از اثرات جنگ روی پدران ما باشه و بخشی از ژنتیک ما هم شده باشه.
اگر شعر رو تحریم نکرده بودم الان چند شعر خوب برای جنگ این جا می نوشتم. اما هنوز از "اطلاع ثانوی" خبری نیست. شعر بی شعر. موسیقی باکلام، بی موسیقی باکلام.
- چته چرا بال بال می زنی؟
- کلام می خوام دارم می میرم از تشنگی.
- حرف نزن. باید ترک کنی.
- لامصب فقط یه ذره.
- گفتم شعر بی شعر.
صدای جاروبرقی از همه ی صداها بهتره. انقد یکنواخته که زود تبدیل به سکوت می شه و مزاحم نیست. امتحان کنید. صداش اذیتت می کنه اما مزاحم نیست.
بهانه ی سی ام
بهانه ی بیست و نهم
بعدش هر وقت میان پیشم، یک بند از ترجیع بند سعدی رو برام بخونن. عید هر سال یک بار بیان و کامل بخونن. به بقیه هم فکر نکنن. ای کاش بتونن برام دف و سه تار بزنن. دلم می خواد فقط اسمم رو بنویسن. بدون یک کلمه بیشتر یا کمتر.
اما وقتی هنوز تازه س چی می شه؟ اصلاً نمی تونم بهش فکر کنم!
بهانه ی بیست و هفتم
بهانه ی بیست و ششم
آنقدر بنویس تا "نویس دانت در بیاد"
بی ادب نیستم. این ادبیاتی است که از مقامات ایرانی بر می آید. چنان که چند سال پیش می دیدیم. حالا کمی بهتر شده.
بگذریم...
امروز قراره تو باشگاه جدید تمرین کنیم. عکس های قشنگی ازش گرفته بودن. خودش هم قشنگه؟ نمی دونم. راستش دیگه مسابقه رفتن برام جذاب نیست. فقط تمرین کردن رو دوس دارم.
واقعاً مثل قدیم نیست که ورزش برام از ارکان اصلی زندگی باشه. همون طور که تحصیل رفته تو حاشیه. جای تأسف داره اما کار هم هنوز برام در درجه ی اول اهمیت قرار نداره. این شاید یعنی من هنوز مثل بچه ها فکر می کنم و این خوب نیست. شاید این تأثیر ادبیات کودک باشه. چون من گاهی باید کودکانه فکر کنم تا براشون بنویسم.
تو این زندگی همه چی با هم تناقض داره. شعر با داستان، داستان با فکر، فکر با سیاست، سیاست با دین، دین با مدرنیته، مدرنیته با جذابیت های دنیای کلاسیک.
و البته من با من! اگه یکی به من بگه مهربونم خودم صد تا نامهربونی از خودم در خاطر دارم و برعکس.
اگه یکی بگه سخت گیرم ...
اگه بگه باهوشی...
تمام اینا تضادی دارن که من درکشون نمی کنم.
من از تضاد متنفرم.
بهانه ی سی و پنجم
مجید بروسلی:
دوستی برامون تعریف کرد که چندین سال پیش...
از زبون دوستم:
چندین سال پیش وقتی که ما هر روز می رفتیم کتابخونه ی پارک کودک (پروین اعتصامی) که درس بخونیم، پسر جوونی اون جا بود که هم تر و فرز بود و هم خیلی خوب صدا و ادای بروسلی رو در می آورد. حتی اگه ازش می خواستی برات این کار رو انجام می داد. ما گاهی ازش می ترسیدیم.
سال ها گذشت و ما بزرگ شدیم و هیچ نشانی از مجید بروسلی نداشتیم. اصلاً فراموشش کرده بودیم. روزی که با دوستانم رفته بودیم پارک که فلافل بخوریم، یه مرد اومد تو ساندویچی. وضعیت خوبی نداشت. یه جعبه رو دوشش انداخته بود و واکس می زد. زیاد بهش توجه نکردم اما دیدم که روی جعبه نوشته بود: مجید واکسی!
هنوز مبهوت بودم و نمی دونستم درست فکر می کنم یا نه؛ که صاحب مغازه گفت: مجید بروسلی ادای بروسلی رو دربیار ببینم.
مجید با حالت غمگینی جواب داد: من دیگه مجید بروسلی نیستم؛ من مجید واکسی ام! می خوای کفشاتو واکس بزنم؟
و هر چی اصرار کردن، مجید بروسلی نشد.
و چند روز بعد پیامی دریافت کردم که شوکه ام کرد: مجید بروسلی، چند روز پیش بر اثر اووِر دُز دار فانی را وداع گفت.
بهانه ی سی و چهارم
تشپ کال: خلاقیت خوبی داشت. هم اسمش و هم آن جا که لاک پشت ها ریخته بودند توی اتاق. وِرد برعکسی که می خواندند هم خوب بود. اما می توانست این ایده را به شکل جذاب تری بنویسد. می شد بهتر از این باشد. اما فکر می کنم کمی برای بچه ها بدآموزی داشت. برداشتی که من از داستان داشتم این بود که آدم می تواند با حقه زدن به هدفش برسد. مهم نیست که برداشت من درست بوده یا نه؛ مهم این است که خیلی ها این گونه برداشت می کنند.
انگشت سحرآمیز: از قبلی بهتر بود. هم خوب آموزی (واژه ای ساخته ی ذهن مریض من) داشت و هم ایده های خوب. جایگزینی اردک ها با انسان ها خیلی خوب بود و بال در آوردن انسان ها و دست داشتن اردک ها جالب به نظر می رسید. اما باز هم می توانست از لحاظ فرمی قوی تر باشد.
بهانه ی سی و سوم
"معجزه کرد" تنها جمله ای بود که توانستم برای وصفش استفاده کنم. مگر یک نویسنده چقدر می تواند تخیل داشته باشد؟
نه لوکیشن زیادی داشت و نه تکاپوی جسمی زیاد. ولی فوق العاده بود. یک عشق، در فضای ایران زیاد مثل بیستمین استکان چای در روز می ماند اما چنین عشقی در آلمان، مثل یک فنجان چای داغ در هوای برفی است.
عقاید یک دلقک هاینریش بُل را باید خواند البته با ترجمه ی جناب شریف لنکرانی.
رمان کم نظیری بود. چه از لحاظ فرم و چه محتوا. فکر می کنم با ذهن ایرانی ها هم سازگار باشد.
بهانه ی سی و یکم
می گفت: این نقاشی کلاسیک نیست، قدیمیه!
چی باید به این آدم گفت؟
گفتم: دوست عزیز شما اصلاً تفاوت کلاسیک و مدرن رو می دونی؟
گفت: سوادت رو به رخ نکش
بهانه ی سی و هشتم
توی پارک یک دستبند پیدا می کنی. سوال:
این دستبند مال کیه؟ می خوای پسش بدی؟ چطوری می تونی صاحبش رو پیدا کنی؟ به اداره ی پلیس زنگ می زنی؟ به پلیس اعتماد داری؟ برگه می چسبونی رو در و دیوار پارک و از کسانی که دنبالش می گردن می خوای با دادن مشخصات بیان تحویل بگیرن؟
باید بیشتر فکر کنم
ازشون می خوای یه مبلغی رو بهت شیرینی بدن و تحویل بگیرن؟ خودت تو چه وضعیتی هستی؟ قسط عقب افتاده داری؟ چرا شیرینی می خوای؟ به پولش نیاز داری؟ اگه نیاز داری چرا خودشو نمی فروشی؟ وجدان درد می گیری؟ به کم قانعی؟
اگه صاحبش آشنا باشه چی؟ اگه صاحبش عشق سابقت باشه چی؟ فرض کن بهت زنگ زده و صداشو شناختی. اما اون تو رو نشناخته. چیکار می کنی؟ باهاش قرار می ذاری؟ قطع می کنی و هیچ وقت جواب نمی دی و دستبند رو یادگاری پیش خودت می ذاری؟ با این همه قسط و بدبختی چیکار می کنی؟ یا نه باهاش قرار می ذاری و می گی تنها بیاد؟ قبول می کنه؟ آدم بی محاباییه؟ محتاطه؟ با شناختی که ازش داری فکر می کنی میاد؟ نمیاد؟ چی می خوای بهش بگی؟ احمقانه س که ازش بخوای در عوضِ گرفتن دستبند باهات ازدواج کنه.
شاید احساساتی شدی و دستبند رو دادی بهش بدون حرف زدن.
اگه یه رمان زرد بود احتمالاً از پشت صدات می کرد و می گفت برگرد عزیزم
بهانه ی سی و هفتم
اين بار اگر فضايى ها به زمين مى اومدن چى مى شد؟
اصلا چرا قراره بيان؟ زمين رو نابود كنن؟ چرا نابود كنن؟ زمين رو آباد كنن؟ چرا آباد كنن؟
نابود كنن چون زمين داره به بقيه ى سياره ها آسيب مى رسونه؟ چون زمينى ها رقيبى براى مابقى سياره ها شدن؟ چون زمين ممكنه در چرخش دور خورشيد، از مدار خارج شده باشه و براى ديگر سياره ها خطرناك باشه؟ چون رئيس اون سياره حريصه؟ سياره گشايى؟ اگه زمين نابود بشه سياره ى اونا اضافه مى شه؟ اصلا فقط موجودات زنده رو از بين مى برن يا خود سياره رو هم نابود مى كنن؟ تمام موجوداتش از بين مى ره يا فقط انسان ها؟
بايد بيشتر فكر كنم
واكنش انسان ها چيه؟ از كجا فهميدن اينا فضايى هستن؟ از سفينه شون؟ از قيافه شون؟ اونا احتمالا احمق نيستن كه با اين وضعيت بيان زمين. چطورى تغيير قيافه مى دن؟ بدن زمينى مى دزدن؟ اون صاحب قيافه رو مى خورن؟
صاحب بدنى كه دزديده شده چى مى شه؟ مى ميره؟ فضايى مى شه؟ بى هوش مى شه؟
بايد بيشتر فكر كنم
فضايى ها چه فرقى با انسان ها دارن؟ قيافه شون با ما فرقى داره يا نه؟ اگه داره چه فرقى؟ دم؟ شايد گوش يا چشم سوم؟!
بايد بيشتر فكر كنم
حالا فرض كن اومدن زمين رو آباد كنن. چرا آباد كنن؟ زمين از لحاظ تكنولوژى عقب مونده؟ وضعيت كشاورزى خرابه؟
(واى خداى من فضايى ها چه پتانسيلى دارن)
وضعيت سياسى رو مى خوان اصلاح كنن؟ مى خوان كار فرهنگى كنن؟ ديدگاه هاى فرهنگيشون چيه؟ نظراتشون خوبه و مى خوان به ما ياد بدن يا مى خوان به زور تو سرمون فرو كنن؟
بايد بيشتر فكر كنم
تكليف دين چى مى شه؟ اونا دين ديگه اى دارن؟ مى تونن دنيا رو به سمت دين خودشون سوق بدن؟ زورشون به ما مى رسه؟ كدوم دين رو مى پسندن؟
خشنن؟ لطيفن؟ صبورن؟ بى صبرن؟
و هزارن سوال ديگر
بايد بيشتر فكر كنم
بهانه ی سی و ششم
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
حالا که دارم این متن رو می نویسم، در کنار بچه های داستان نویس نشستم. نمی دونم چرا دارم می نویسم. این اعتیاده اما من این نوع اعتیاد رو دوس دارم.
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
به چی؟ به همه چی. فقط مهم فکر کردنه. مثلاً روی چشم سوم کم فکر کردم. خب حالا به عنوان تمرین به گوش سوم افشین فکر می کنم. اگر کسی لای موهاش گوش سومی داشته باشه ممکنه چه اتفاقی بیافته؟
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
گوش سوم افشین چه چیزی رو می شنوه؟ اصلاً می شنوه؟ اگه نمی شنوه پس چیکار می کنه؟ مثلاً شاید مثل کوهان یک شتر عمل می کنه. مواد غذایی رو توی خودش ذخیره می کنه و به درد تحمل کردن تشنگی و گرسنگی می خوره.
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
اما آیا مثل کوهان شتر بزرگه؟ کوهان ما رو یاد چی می ندازه؟ شاید یاد قوز. افشین از داشتن این گوش خوشحاله؟ این چشم وظیفه ای برای افشین می سازه؟ چه وظیفه ای؟ مقابله با راهزن ها؟
خب اگه این گوش یه مدت هیچی ذخیره نکنه چی؟ افشین ناراحت می شه؟ شاید دیگه رؤیای قهرمان شدن در شهر رو از دست بده. شاید برای این قهرمانیش تلاش کنه. چه تلاشی؟ مثلاً بره دکتر؟
چه دکتری؟ گوش و حلق و بینی؟ یا دامپزشکی؟ یا داخلی؟ این گوش به کدوم مربوط می شه؟ خوددرمانی می کنه؟ چه درمانی؟ روغن زیتون یا عسل کوهی؟
وقتی که موفق بشه قدرت گوشش رو برگردونه، چه اتفاقی می افته؟ خوشحال می شه؟ ناراحت می شه؟ دوباره می ره سراغ کار قبلی یا یه کار دیگه؟
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
این گوش به سمعک نیاز پیدا می کنه؟ اصلاً شاید با سمعک درمانش می کنه وقتی که قدرتش رو از دست می ده. البته سمعک درمان نیست!
اگه یه روز افشین این گوش رو نخواد چی؟ پنبه توش بذاره دیگه مواد غذایی رو ذخیره نمی کنه؟ اگه گوش،رو ببُره چی؟ خون میاد؟ چه بلایی سر شنواییش میاد؟ لطمه ای به دستگاه گوارشش وارد نمی شه؟ خون میاد؟ چربی خارج می شه؟
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
باید بیشتر فکر کنم
راستی...
این گوش چیزی هم می شنوه؟
بهانه ی سی و نهم
با همون مدل موی همیشگی اومده بود. با لباسی که تا حالا تنش ندیده بودم اومده.
من امروز فهمیدم رنگ روشن لباس، چقد به پوست تیره میاد. من امروز فهمیدم رنگ پوست اگه تیره باشه هر لباسی بهش میاد. البته اگه وقتی لبخند می زنه گونه هاش اون بالا جمع بشه. اگه چشم های عادی، دماغ عادی و چونه ی عادی داشته باشه. البته رنگ موهاش هم مشکی باشه و یه وری و کج زیر یه شال روشن پنهون کنه.
من امروز فهمیدم آستین اگه کمی بره بالا، دست های آدم چقد زیباتر نشون داده می شه. البته خیلی نه، فقط یه کم. من امروز تجربه ای داشتم که تو نداشتی. باورت نمی شه! من موها و گردنش رو دیدم وقتی شالش رو مرتب می کرد.
راستی چه احساسی به آدم دست می ده وقتی که هنوز هم ته دلش قلقلک می خوره و مجبوره شعر عاشقانه ای که طرفش می خواد رو استاتوسش بذاره رو براش تفسیر کنه و وانمود کنه هیچی به هیچی؟
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته ای
راستی راستی
جدی جدی:
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته ای
چرا باید قرعه به نام نقطه ضعف من بیافته؟ به قول دوستم: تف به شرافتت سعدی.
به قول یه دوست دورتر: هر هنرمند، وقتی به حدی رسید که فحشش دادی، بدون کم نظیره.
پس به وضوح می گم: تف به شرافتت سعدی.
امروز با خودم می گفتم:
شمع دل دمسازان بنشست چو او برخاست/افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
...........
گفتار خوش و لبان باریک/ما اطیب فاک جل باریک
..........
امروز به وضوح گفتم:
آن برگ گلست یا بناگوش؟/یا سبزه به گرد چشمه ی نوش
.........
دستان که تو داری ای پری روی/بس دل بنهی به کف و معصم
.......
اگر به دست من افتد فراق را بکشم/که روز هجر سیه باد و خانمان فراق
.......
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی/صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی/برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
..........
من امروز گفتم:
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح/برد این کوکو مرا در کوی تو
جستجویی در دلم انداختی/تا ز جستجو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کِی بُدی/گر نبودی جذب های و هوی تو
.......
دام دگر نهاده ام تا که مگر بگیرمش/آن که بجست از کفم بار دگر بگیرمش
و آخرش: بند قبا گشایمش، بند کمر بگیرمش
+ یعنی طلسم شعر ناخوانی شکست؟
+ لعنت
بهانه ی چهل و چهارم
تکرار می کنم ترجمه فایده نداره. اون غنای کوردی در ترجمه از بین خواهد رفت.
متن اصلی فتوا: خواندن اشعار فرهاد شاهمرادیان دلیل و بهانه ی خوبی برای یادگیری زبان کوردی می باشد.
والسلام
بهانه ی چهل و سوم
و من وقتی که هیچی نخونم مریض می شم. مثل الان که مریضم. جدی می گم. بعد از "با همه چی" از "شل سیلور استاین" به یمن حضور سایه ی شوم امتحانات، بیمار شدم.
من روز جزا، روی اون پل معروف، جلوی امتحانات رو می گیرم و با شواهد محکمه پسند خودم رو تبرئه و امتحان رو از پل می ندازم پایین. با این که امکان نداره صد درصدِ گناه ها رو نمی تونم از دوش خودم بندازم، ولی حکم اعدام رو به راحتی، به حکم چند سال زندان تقلیل می دم.
عصبانی ام. با این وجود می ترسم. مثل...
حالا مثل هر چی. دیوونه شدی؟ مثل بار قبل بهش فکر نکن.
بهانه ی چهل و دوم
من می گم آقا یا خانم عزیز که خدا رو شکر به لطف زحماتی که کشیدی و سالیان زیاد درد و مشقت حالا به جایی رسیدی، درسته که باید بگم دمت گرم اما اون بخش بیمار تفکرت رو نچپون تو حلق مردم بدبختی افسارشون رو دستت دادن و فکر می کنن با خوندنت خیلی ژست فرهیخته ای دارن.
همشهری جوان عزیز، ناجوانمردانه بود که چند سال پیش اون عکس وقیحانه رو زدی رو جلدت با این مضمون که دهه هفتادی ها فلانن و دهه شصتی ها فلان تر. مگه ارزش انسان به سال و ماه و روزیه که دنیا اومده؟ اگه اینطوره درد قابیل بخوره تو سرمون.
آقا و خانم عزیز، ژست روشن فکری خیلی وقته از مد افتاده. اگه توپ پلاستیکی و تیله و خودکار بیک و نوار کاست خیلی خوبه مال تو. ما هم با توپ چهل تیکه و خودکار کلاسیک و سی دی و واکمن حال می کنیم. واکمن هم مال شما. MP3 Player که مال خودمونه. نمی دیم بهتون.